دیوانگان ثروتساز
کتاب دیوانگان ثروت ساز، چگونه نترسیم و سوار قطار وحشت کارآفرینی شویم؟ شامل هشت فصل است. دارن هاردی طی بخشهای مختلف کتاب، زندگی پرفراز و نشیبش را بیان میکند. او تجربههای خودش را در زمان شکستهایش به اشتراک میگذارد تا خوانندگان کتابهایش بتوانند از آنها درس بگیرند. فصلهای کتاب کتاب دیوانگان ثروت ساز عبارتند از: «قدی که احتیاج است»، «کمربند ایمنی را ببندید»، «به موتور سوخترسانی کنید»، «پرکردن صندلیهای خالی»، «سواریدر صندلی جلو»، «سرعت گرفتن»، «دستها بالا»، «به دوربین لبخند بزنید».
پیش از شروع فصلهای کتاب، دارن هاردی کارآفرینی را شبیه سوار شدن بر قطار وحشت شهربازیها توصیف میکند. قطار وحشت شهربازیها ریسک شیرین و جذابی دارد که اوج و فرودهای آن همان سختیها و موفقیتهای کسبوکار و زندگی هستند. دارن هاردی معتقد است که کارآفرینی در وجود همهی ما ریشه دارد و با انجام اصول درست میتوانیم از قطار سواری لذت ببریم. نویسنده معتقد است که بعد از خواندن کتاب دیوانگان ثروتساز، افراد قدرت بیشتری پیدا میکنند و به خوبی برای مسیر مجهز میشوند. همچنین دارن هاردی معتقد استکه خواندن کتاب دیوانگان ثروتساز سبب افزایش اعتماد به نفس شما میشود.
در این کتاب مجموعهای از توصیهها آورده شده است که با انجام آنها در مسیر درست کارآفرینی قرار میگیرید. برخی از آنها عبارتند از: «در مورد کاری که میکنید، علاقه به خرج دهید»، «در مورد دلیل انجام یک کار علاقه به خرج دهید» و «در مورد شیوهی انجام یک کار، علاقه به خرج دهید». همچنین در انتهای تعدادی از فصلهای کتاب تعدادی تمرین گذاشته شده است که خواننده با انجام آنها به تعریف درستی از موفقیت و فروش میرسد.
دارن هاردي در میانه کتاب از سه قانون طلایی صحبت میکند که عبارتند از: «بدانید چه میخواهید»، «بدانید چه میخواهند» و «قانون ت». دارن هاردی در انتهای کتاب پس از بیان تجربهها و آموزههایش با مخاطبانش صحبت میکند :«من اعتقاد دارم. من، دارن هاردی، باورتان دارم. میتوانید این کار را بکنید…تصادفی نیست که دارید این کلمات را میخوانید. این کلمات برای شما نوشته شدهاند.»
در بخشی از کتاب دیوانگان ثروتساز میخوانیم:
یک سازمان که از هر سازمان دیگری بهتر توانسته با واکنش درونی ترس در ما مبارزه کند، ارتش است. اگر یک آدم عادی از سخنرانی بترسد، تصور کنید یک نوجوان نامنظم و شلخته چه واکنشی به تیراندازی و حمله از طرف شورشیها نشان میدهد؟ ارتش، این نوجوانانی را که هیچ وقت از آغوش مامانشان دور نشدهاند، تحویل میگیرد و از طریق آموزشی نظامی تبدیلشان میکند به جنگجویانی بیباک. به عنوان بخشی از این تحولات، تازهکارها را در معرض ترس، فشار و استرس تمام نشدنی و دائم قرار میدهند. نتیجه چیست؟ سربازان آینده به ترس عادت میکنند. حالا وقتی هزاران کیلومتر از خانه دور هستند و در افغانستاناند، در زمان آتش بار گلولهها دنبال جای برای فرار نمیگردند. برای این که با آتش دشمن روبرو شوید و باز هم به سویاش بدوید، نیاز به مغزی کاملا هک شده دارید. ولی اگر بتوانید مغزتان را تمرین دهید تا سمت گلولهها و بمبها بدود، تصور کنید تربیت آن برای دویدن سمت صحنه، تماس با مشتری یا تعدادی غریبه چه قدر راحت خواهد بود. این فرآیند برای من در بچگی و تحت تربیت گروهبان دوم، یعنی پدرم، شروع شد. اولین بازیام در لیگ بیسبال بچهها، وقتی پرتابکننده توپ را میانداخت، دائم از محوطه بیرون میپریدم. این واکنش طبیعی مغزم برای دفاع در موقعی بود که توپ سمت من به پرواز درمیآمد. ولی این کار خوبی برای بازی بیسبال نیست. علاوه بر این از نظر پدرم مثل دخترها بودم. قطعا پدرم قرار نبود در حق هیچ پسر دخترداری پدری کند، برای همین شنبهی بعدی بردم زمین بیسبال تا ضربه زدن را با من تمرین کند. این دیگر مثل شهربازی نبود، اصلا مشتاق این گشتوگذار پدر و پسری نبودم. گفت :« خب، بایست آنجا. پایات را هم از آنجا بیرون نگذار. برایام مهم نیست توپ کجاست، نبینم پایات را بیرون بگذاری. شنیدی چی گفتم؟»…