زندگی نزیستهات را زندگی کن
وقتی دهه سوم زندگی تمام میشود کم کم احساس میکنیم زمان با سرعت هر چه تمامتر میگذرد. به سختی کار میکنیم و بعضی جاها شاید فکر کنیم مسئولیت های شغلی همه زندگی را فراگرفته و خسته کننده شدهاند، شاید هم از کاری که انجام میدهیم احساس رضایت نکنیم. شاید تاکنون ازدواج نکرده ایم و از این موضوع دچار افسردگی شدهایم. فرضا هم اگر ازدواج کردهایم، ممکن است همسرمان به ما بیتوجه باشد یا آن که انتظاری را که از زندگی زناشویی داشتهایم، برآورده نشده باشد. اگر هم بچهدار شدهایم و بچهها هم کمی بزرگ شدهاند، توقعات بیحدوحصر آنها که از توان ما خرج است ما را مستاصل میکند. دور و بر خودمان را که خوب نگاه میکنیم میبینیم، چیزهایی که میتوانست در ما احساس رضایت ایجاد کند، غایب است. خلاصه در نهایت به فکر میافتیم از زندانی که برای ساختن آن تا کنون زحمت فراوانی کشیدهایم خود را آزاد کنیم. حال برای آزاد شدن از این زندان چه باید بکنیم…»